به گزارش مشرق، علی رکاب، فعال عرصه کتاب در مطلبی نوشت:
صبح قبل از رفتن به کتابفروشی باید بستهای که دیشب آورده بودم خانه را میرساندم. چند خیابانی بالاتر از خانه ما بود. دوچرخه را برداشتم و راه افتادم.
وقتی رسیدم بنرهایی به مناسبت مرگ یک جوان جلوی آپارتمان نصب کرده بودند. زنگ زدم. خانم پیری پشت آیفون بود، بعد از سلام، گفتم بستهای برایتان آوردهام. گفت خودم باید بیام بگیرم یا برایم میآورید بالا؟! گفتم هرجور راحتید و در ادامه پرسیدم طبقه چندم هستید؟! در را زد و گفت طبقه ششم، جلوتر که بیایید، انتهای راهرو، دست راست آسانسور است.
دوچرخه را بردم داخل و گذاشتم داخل راهرو. رفتم دکمه آسانسور را زدم. در را باز کردم و سوار آسانسور شدم. دکمه طبقه ششم را زدم. ناگهان توجهم به نوشته روی دیوار آسانسور جلب شد. جوانی که تازه در این ساختمان فوت کرده بود به ویروس کرونا مبتلا بوده و به همین دلیل فوت کرده است. کُپ کردم.
حساسیتم به در و دیوار و دکمهها چند برابر شد. نفهمیدم چطور بسته را به خانم مسن تحویل دادم و گریختم. موقع خروج یک خانم مسن دیگر هم آمد داخل و وقتی دوچرخه و مرا داخل راهرو دید، متعجب و کنجکاو با چشمانش مرا تا بیرونِ در مشایعت کرد. تقریباً فرار کردم.
اسپری ضد عفونی را خانه جا گذاشته بودم. رفتم کتابفروشی و در بدو ورود همکارم با اسپری همه جای دستم را ضدعفونی کرد. حتی به لباسهایم هم اسپری میزد. اگر جلویش را نمیگرفتم تمام هیکلم را خیس میکرد. بعد خودم، دوچرخه را حسابی ضدعفونی کردم. در کتابفروشی یک روز بانشاط را کنار همکاران پست سر گذاشتم. غروب وقتی میخواستم به سمت خانه بیایم، کتابی که تقریباً در مسیر خانه بود را برداشتم و راه افتادم.
به خانهٔ مشتری رسیدم، یک آپارتمان بلند و بدقواره با سنگهای گرانیتی. زنگ واحد را زدم. خانم مسنی برداشت. گفتم برایتان بستهای آوردهام. گفت از کجا و بعد از جواب من گفت من بستهای نخواسته بودم. اسم و آدرس را گفتم. گفت اشتباه آمدهاید. عقبتر آمدم و پلاک خانه را نگاه کردم. راست میگفت. اشتباه کرده بودم. آدرس درست مربوط به خانه کناری بود. یک ساختمان قدیمی با دری زیبا و حیاطی که از دیوارش شاخههای گیاهی با گلهای زرد و خوشبو آویزان بود. گلهایی که جلوی خانه هم ریخته بودند. چه خانه زیبایی بود. زنگ زدم. گویا زنگ خراب بود.
تلفن زدم و گفتم بستهای برایتان آوردهام و جلوی در هستم. گفت بله، الان میآیم خدمت شما. اما نیامد. بعد از مدتی از پشت آیفون گفت لطفاً بسته را بگذارید روی تاب که در حیاط است. در را زد. یک تاب خوشگل در حیاط بود. گذاشتم روی تاب و بیرون آمدم. با این که با هیچ آدمی مواجهه نداشتم اما ساختمان پر از حس و انرژی بود. مواجهه با چنین خانه و حیاطی برایم به اندازه مواجهه با یک مشتریِ جویای کتاب لذتبخش بود، چه بسا بیشتر...